این چمبره سیاه سنگین را کاوه ای دیگر باید... کاوه
هایی از جنس آهنگرانه ی نسلی سوخته! آی ایرانیان؛ بگوش هستید که ضحاکی جدید ظهور کرده؟!
ضحاکی که از هر نقطه بدنش ماری روییده؛ و اینک این مار بر گردن خودش پیچیده؛ با یک
ضرب شمشیر هم ضحاک را به تاریخ می سپاریم هم ماری که خونمان را در شیشه کرده... کاوه
های آهنگر کجایید؟ آیا توان دوباره برافراشتن درفش کاویانی را در خود نمی بینید؟!!!
ژخ
آوای حزین؛
برو تا نشنوی گفتار دلگیر / ز تلخی چون کَبَست، از ژَخَم چون تیر(اسعد گرگانی)
صفحات دیگر ژخ
Wednesday, December 21, 2011
يلدا، شبي به قدمت تاريخ؛ جشني براي زايش
يلدا رو خيلي دوست دارم، نه فقط چون جشن رو دوست دارم، و نه فقط بخاطر اينكه بخصوص جشن هاي ايراني رو خيلي دوست دارم، و نه فقط براي قدمت چند هزار ساله اش، هم چون فلسفه بسيار زيبايي داره. گذراندن تاريكي در بلند ترين شب سال براي ديدن اولين پرتوهاي خورشيد نوربخش؛ در كنار هم بودن، در كنار كهنسالان كه نشانه كهنسالي خورشيدند و روشن نگاه داشتن طولاني ترين شب سال براي ديدن زايش دوباره خورشيد پس از ساعت هاي طولاني غيبت، و اين چنين است كه جشني بر مبناي رويدادي كيهاني شكل مي گيرد.
پس شب چله زيباتون مبارك. به مناسبت اين شب تصميم گرفتم اطلاعات مختصري در مورد تاريخچه و آيين هاي اين شب در اختيارتون بذارم. اطلاعات تاريخي و نظريه هاي مطرح شده در اين نوشتار بر اساس پژوهشهاي دكتر "رضا مرادي غياث آبادي" است.
شب چله بمانند بسياري ديگر از جشن هاي ايراني خواستگاهي كيهاني دارد، بر اساس تقويم جلالي، شب سي ام آذر ماه آخرين روز فصل پاييز است كه بر اساس مباني علمي و حركت زمين كه بعلت آن خورشيد به پايين ترين نقطه افق جنوب شرقي مي رسد، بلند ترين شب سال را شكل مي دهد. زمين علاوه بر چرخش به دور خود و خورشيد، حركتي ديگر نيز بر حول محور افقي خود به گستره ۱۰/۴۶ درجه دارد. "به عبارت دیگر، در ششماهه آغاز تابستان تا آغاز زمستان، در هر شبانروز خورشید اندکی پایینتر از محل پیشین خود در افق طلوع میکند تا در نهایت در آغاز زمستان به پایینترین حد جنوبی خود با فاصله ۵/۲۳ درجه از شرق یا نقطه اعتدالین برسد. از این روز به بعد، مسیر جابجاییهای طلوع خورشید معکوس شده و مجدداً بسوی بالا و نقطه انقلاب تابستانی باز میگردد. آغاز بازگردیدن خورشید بسوی شمالشرقی و افزایش طول روز، در اندیشه و باورهای مردم باستان به عنوان زمان زایش یا تولد دیگرباره خورشید دانسته میشد و آنرا گرامی و فرخنده میداشتند.1"
ايرانيان اين شب را در كنار كهنسالان به نشانه كهنسالي خورشيد همراه با خوراكي هاي سرخ، برنگ خورشيد، چون انار و هندوانه و سنجد زنده نگاه مي داشته اند.
چون ديگر جشن هاي ايراني مرتبط با رويدادهاي كيهاني، شب چله در آيين هاي مختلف ايراني شكلي مذهبي بخود گرفته است. اين شب در آيين مهر بعنوان شب زايش خورشيد گرامي پنداشته مي شده است. در آيين مهري نخستين روز زمستان "خور روز" ناميده مي شده است.
جالب اينجاست كه با گسترش آيين مهر در اروپا در نخستين سده پيش از ميلاد و همزمان با پادشاهي اشكانيان به اروپا راه مي يابد و سرتاسر اروپا پيرواني مي يباد و بعدها نيز درآيين هاي مسيحيت ورود پيدا مي كند. گرچه بنظر مي رسد برخي از آيين ها چون "گاوكشي" حاصل ميترائيسم غربي باشد. چنين گمان مي رود كه تقويم ميلادي بر اساس تقويم ميترايي بنيان نهاده شده باشد. "به روایت بیرونی، مبدأ سالشماری تقویم کهن سیستانی از آغاز زمستان بوده و جالب اینکه نام نخستین ماه سال آنان نیز «کریست» بوده است. منسوب داشتن میلاد به میلاد مسیح، به قرون متأخرتر باز میگردد و پیش از آن، آنگونه که ابوریحان بیرونی در آثارالباقیه نقل کرده است، منظور از میلاد، میلاد مهر یا خورشید است. نامگذاری نخستین ماه زمستان و سال نو با نام «دی» به معنای دادار/خداوند از همان باورهای میترایی سرچشمه میگیرد.2"
شباهت نام كريست در تقويم سيستاني و آيين كريسمس جالب توجه است. در ابتداي قدرت يافتن مسيحيان در اروپا و مسيحي شدن امپراطوران روم، از آنجايي كه زادروز دقيق مسيح مشخص نبوده، و همچنين آيين ميترائيسم نيز گسترش فراواني در اروپا داشته، بنظر مي رسد كه روز زايش خورشيد، يا همان فرداي شب چله بعنوان زادروز مسيح در نظر گرفته شده باشد. اختلاف اين روز در تقويم ميلادي (۲۴ دسامبر) و فرداي شب چله (۲۱ دسامبر) در تقويم جلالي بعلت دستكاري هاي اتفاق افتاده و انحراف تقويم خورشيدي از انطباق با طبيعت در سده هاي پسين و بويژه توسط ساسانيان است.
جالب تر اينكه بنظر مي رسد تزيين درخت كاج نيز از آيين هاي شب چله و كيش مهر بوده است كه به كريسمس ورود پيدا كرده است. نشانه هاي چنين آييني در روايات بيروني و نيز در نقش برجسته هاي تخت جمشيد قابل رويت است. درخت سرو يكي از نگاره گياهي حجاري شده در تخت جمشيد است. سرو در آيين مهر گرامي داشته مي شده و در شب يلدا با ستاره هايي بر فراز آن تزيين مي شده است.
نكته جالب ديگر اينكه جشن شب چله همواره در آخرين روز پاييز برگذار مي شده است. دانش تقويمي پيشينيان ما بسيار حائز اهميت است. آگاهي از اينكه شب چله بلندترين شب سال است، نياز به پيش دانسته هايي چون چرخش زمين بدور خورشيد، آگاهي از حركت زمين حول محور افقي خود، و ديگر اطلاعات نجومي دارد كه قدمت چندين هزار ساله اين جشن من را به شخصه متحير مي كند، گرچه بطور قطع نمي توان در اين زمينه اظهارنظر كرد كه ايرانيان در آن زمان از چنين دانش هايي برخوردار بوده اند.
در پايان اين را هم اضافه كنم كه اين نوشتار خالي از هرگونه احساسات ناسيوناليستي، مبتني بر پژوهشهاي باستان شناسيست. آنچه بيان شد به منزله نظريه قطعي نمي باشد.
شب چله 90
"Christmas and Chelleh Night", Khodapasand, Edris, 2010, Jan.
"شب چله (یلدا): شب زایش خورشید و آغاز سال نو میترایی"، مرادي غياث ابادي، رضا، آذر 84 (1و2)"یکم و شانزدهم مهرماه: جشن میتراکانا، جشن مهرگان" ، مرادي غياث ابادي، رضا، مهر 85
"میترا و پیوند آن با ستاره قطبی باستانی"، مرادي غياث ابادي، رضا، خرداد 85
Monday, November 28, 2011
طوق اسلام از گردنم وا رهيد!
كاش در مي يافتيم كه اسلام هم تنها يك دين است؛ كاش در مي يافتيم پاسخ "اسلام فرق داره" جواب منطقي ذهن هاي پرسشگر نوجوانانه امان نبود، كاش اسلام را تنها به چشم يك دين ميديديم؛ و دين را به منزله يك توهين! كاش كساني بوديم تا من همين حال براي نوشتن كلمه "توهين" با خود كلنجار نمي رفتم! كاش دين فقط يك دين بود، كاش اسلام فرق نداشت براي ما، كه اينچنين شد منطق را به فراموشي سپرديم!
هر روز كه مي گذرد قلبم از اين اعتقادات شما خالي تر، روانم آزادتر و به اين محرمتان بدبين تر مي شوم، ايمانتان هم براي خودتان! من خسته درمانده را به حال خود بگذاريد تا در آتش جهنمتان بسوزم، و از خدايتان برايتان حوري هاي بسيار آرزو مي كنم، همان دختركان برهنه كمر باريك، با انحناهاي شهوتناكي كه با ولع آلت وجودتان را مي مكنند و آب از دهان بيننده اشان لبريز مي كنند؛ آري، "واي حسين كشته شد" در ذهن مرتد من چنين دختر شهوتناكي براي شماست، من از سر صميميتم كنار مي كشم تا حوري بيشتري نصيب شما شود...
يا من از اسلام دهان شما و فرياد "حسين حسين"تان چنين فهميدم، يا من در اشتباهم؛ چنين بيشتر باب ميل شماست!
برادران ارزشي من، در اين ماه محرمتان مرا از شر اين اسلام خلاص كنيد؛ مرا از آن نوشته بالاي پيشينايم در بدو تولد، با ماژيك، مرا از آن خلاص كنيد، همگي با كمك هم مرا به جهنمي در همين دنيا برانيد تا صميميت متاقبلمان تكميل شود! چرا كار امروز را به فردا بسپاريد، آخرت دير است، در همين دنيا مرا از جهنمم به جهنمتان برانيد، طوق اسلام از گردنم وارهيد؛ طوق اسلام از گردنم وا رهيد!
كاش من مي فهميدم اسلام هم فقط يك دين است، و با مسيحيت و يهوديت و چه و چه و چه تفاوتي ندارد، اي كاش...
هر روز كه مي گذرد قلبم از اين اعتقادات شما خالي تر، روانم آزادتر و به اين محرمتان بدبين تر مي شوم، ايمانتان هم براي خودتان! من خسته درمانده را به حال خود بگذاريد تا در آتش جهنمتان بسوزم، و از خدايتان برايتان حوري هاي بسيار آرزو مي كنم، همان دختركان برهنه كمر باريك، با انحناهاي شهوتناكي كه با ولع آلت وجودتان را مي مكنند و آب از دهان بيننده اشان لبريز مي كنند؛ آري، "واي حسين كشته شد" در ذهن مرتد من چنين دختر شهوتناكي براي شماست، من از سر صميميتم كنار مي كشم تا حوري بيشتري نصيب شما شود...
يا من از اسلام دهان شما و فرياد "حسين حسين"تان چنين فهميدم، يا من در اشتباهم؛ چنين بيشتر باب ميل شماست!
برادران ارزشي من، در اين ماه محرمتان مرا از شر اين اسلام خلاص كنيد؛ مرا از آن نوشته بالاي پيشينايم در بدو تولد، با ماژيك، مرا از آن خلاص كنيد، همگي با كمك هم مرا به جهنمي در همين دنيا برانيد تا صميميت متاقبلمان تكميل شود! چرا كار امروز را به فردا بسپاريد، آخرت دير است، در همين دنيا مرا از جهنمم به جهنمتان برانيد، طوق اسلام از گردنم وارهيد؛ طوق اسلام از گردنم وا رهيد!
كاش من مي فهميدم اسلام هم فقط يك دين است، و با مسيحيت و يهوديت و چه و چه و چه تفاوتي ندارد، اي كاش...
Thursday, November 24, 2011
Tu vois, Je t’aime comme ça
میبینی؛ اینجوری دوست دارم
این یکی از آهنگ های خواننده بلژیکی مورد علاقمه، لارا فابیان (Lara Fabian) که قبلا خیلی گوش می کردم. الان کمتر گوش می کنم، اما خیلی دوسش دارم، علاوه بر صدای ناب، شعرهای پر معنی انتخاب می کنه برای خوندن. چند روز پیش یادش افتادم، و دوباره گوش کردم. آهنگ “تو را دوست دارم” و “اینجا” ("Ici") رو خیلی دوست دارم، هر دو هم مال یک آلبومه بنام “خالص” ("Pure"). من از این خواننده تا حالا ترانه به چهار تا زبون شنیدم، انگلیسی، فرانسوی، آلمانی و ایتالیایی، نمی دونم به چند تا زبون دیگه هم می خونه
کلیپ تصویری آهنگ “تو را دوست دارم” رو داشتم، اما چند روز پیش تو یوتیوب می گشتم و یک اجرای زنده در کنسرت رو هم از این آهنگ پیدا کردم که شدیدا تحت تاثیر قرار گرفتم، واقعا احساسیه این اجرا، بهتره خودتون ببینید
بشنوید
Pour qui sait lui meme
Elle est une chanteuse qui j’adore, elle pense a les paroles qui chante et elle a une bell voix unique. A mon avis l’album “Pure” qu’elle a publie en 1997 c’est la plus belle l’album de lui. Et dans cette l’album les chanson “Ici” et “Je t’aime” ces sont les chanson qui j’adore les plus. J’adorais Lara de tempe quand j’etais celibataire
, et j’avais le clip officiel de “Je t’aime” mais il y a quelques jours que j’ai trouve un autre performance de cette chanson en un concert qui m’ai beaucoup impressione , une performance impressionante, emotionnelle et etonnante. C’est tres emotionnelle, je beaucoup conseille de voir le clip au moins une fois, bien sure ca coute regarder plusieures des fois.
لارا فابیان (متولد 1970) ، خواننده بلژیکی ایتالیایی. عکس از ویکی پدیا |
این یکی از آهنگ های خواننده بلژیکی مورد علاقمه، لارا فابیان (Lara Fabian) که قبلا خیلی گوش می کردم. الان کمتر گوش می کنم، اما خیلی دوسش دارم، علاوه بر صدای ناب، شعرهای پر معنی انتخاب می کنه برای خوندن. چند روز پیش یادش افتادم، و دوباره گوش کردم. آهنگ “تو را دوست دارم” و “اینجا” ("Ici") رو خیلی دوست دارم، هر دو هم مال یک آلبومه بنام “خالص” ("Pure"). من از این خواننده تا حالا ترانه به چهار تا زبون شنیدم، انگلیسی، فرانسوی، آلمانی و ایتالیایی، نمی دونم به چند تا زبون دیگه هم می خونه
بشنوید
ecoute
Les Paroles de la chanson “Je T’aime” de “Lara Fabian”, L’album “Pure”, 1997
Les Poetes : Lara Fabian et Rick Allison
D’accord, il existait
D’autres façons de se quitter
Quelques éclats de verre
Auraient peut-être pu nous aider
Dans ce silence amer
J’ai décidé de pardonner
Les erreurs qu’on peut faire
A trop s’aimer
D’accord, la petite fille
En moi souvent te réclamait
Presque comme une mère
Tu me bordais, me protégeais
Je t’ai volé ce sang
Qu’on aurait pas dû partager
A bout de mots, de rêves
Je vais crier
(refrain)
Je t’aime, je t’aime
Comme un fou, comme un soldat
Comme une star de cinéma
Je t’aime, je t’aime
Comme un loup, comme un roi
Comme un homme que je ne suis pas
Tu vois, je t’aime comme ça
D’accord je t’ai confié
Tous mes sourires, tous mes secrets
Même ceux dont seul un frère
Est le gardien inavoué
Dans cette maison de pierre
Satan nous regardait danser
J’ai tant voulu la guerre
De corps qui se faisaient la paix
(refrain)
Je t’aime, je t’aime
Comme un fou, comme un soldat
Comme une star de cinéma
Je t’aime, je t’aime, je t’aime, je t’aime
Comme un loup, comme un roi
Comme un homme que je ne suis pas
Tu vois, je t’aime comme ça
Tu vois, je t’aime comme ça
Les Paroles de Lyrics Translate
ترجمه فارسی، سعی کردم با زبون گفتاری ترجمش کنم
”تو را دوست دارم” ؛ شاعر : “لارا فابین” و “ریک الیسون”
باشه، راه های دیگه ای هم وجود داره
”تو را دوست دارم” ؛ شاعر : “لارا فابین” و “ریک الیسون”
باشه، راه های دیگه ای هم وجود داره
برای جدا شدن
شراره هایی از جام می
ممکنه بتونه به ما کمک کنه
در آن سکوت تلخ
من تصمیم گرفتم که عذرخواهی کنم
از اشتباهاتی که انسان میتونه
در دوست داشتن زیاد از حد مرتکب بشه
باشه، دختری کوچک
در درون من، اغلب تو رو می خونه
بسیار شبیه به یک مادر
مرا در بر می گیری، مراقبتم می کنی
من این ترانه را از تو می دزدم
ترانه ای که هیچگاه انسان نباید قسمتش کنه
در پایان واژه ها، رویاها
من فریاد خواهم زد
دوستت دارم، دوستت دارم
مثل یک مجنون، مثل یک سرباز
مثل یک ستاره سینما
دوستت دارم، دوستت دارم
مثل یک گرگ*، مثل یک شاه
مثل مردی که نیستم
میبینی؛ اینجوری دوست دارم
باشه، من به تو اطمینان کردم
تمام لبخندهام، تمام رازهام
حتی اونایی که فقط برای برادر بازگو می کنم
محافظ کشف نشده ایست
در این خانه سنگی
که شیطان ایستاده ما رو تماشا می کنه
من بسیار جنگی را می خواهم
که تمام اعضایش با یکدیگر صلح می کنند
دوستت دارم، دوستت دارم
مثل یک مجنون، مثل یک سرباز
مثل یک ستاره سینما
دوستت دارم، دوستت دارم
مثل یک گرگ، مثل یک شاه
مثل مردی که نیستم
میبینی؛ اینجوری دوست دارم
حالا که معنی شعر رو دونستید، اگر این کلیپ رو هم ببینید عاشق فابین میشید؛ حتما از دست ندیدش
J’adore cette chanson et les paroles. C’est vraiment magnifique. Maintenante regardez silencieusement le clip avec toute votre attention et fait plaisir de la sentiment.
Sunday, November 6, 2011
سماع گوش من نامت سماع هوش من جامت...
دگرباره بشوریدم بدان سانم به جان تو / که هر بندی که بربندی بدرانم به جان تو
من آن دیوانه بندم که دیوان را همیبندم / زبان مرغ میدانم سلیمانم به جان تو
نخواهم عمر فانی را تویی عمر عزیز من / نخواهم جان پرغم را تویی جانم به جان تو
چو تو پنهان شوی از من همه تاریکی و کفرم / چو تو پیدا شوی بر من مسلمانم به جان تو
گر آبی خوردم از کوزه خیال تو در او دیدم / وگر یک دم زدم بیتو پشیمانم به جان تو
اگر بیتو بر افلاکم چو ابر تیره غمناکم / وگر بیتو به گلزارم به زندانم به جان تو
سماع گوش من نامت سماع هوش من جامت / عمارت کن مرا آخر که ویرانم به جان تو
درون صومعه و مسجد تویی مقصودم ای مرشد / به هر سو رو بگردانی بگردانم به جان تو
سخن با عشق میگویم که او شیر و من آهویم / چه آهویم که شیران را نگهبانم به جان تو
ایا منکر درون جان مکن انکارها پنهان / که سر سرنبشتت را فروخوانم به جان تو
چه خویشی کرد آن بیچون عجب با این دل پرخون / که ببریدهست آن خویشی ز خویشانم به جان تو
تو عید جان قربانی و پیشت عاشقان قربان / بکش در مطبخ خویشم که قربانم به جان تو
ز عشق شمس تبریزی ز بیداری و شبخیزی / مثال ذره گردان پریشانم به جان تو
من آن دیوانه بندم که دیوان را همیبندم / زبان مرغ میدانم سلیمانم به جان تو
نخواهم عمر فانی را تویی عمر عزیز من / نخواهم جان پرغم را تویی جانم به جان تو
چو تو پنهان شوی از من همه تاریکی و کفرم / چو تو پیدا شوی بر من مسلمانم به جان تو
گر آبی خوردم از کوزه خیال تو در او دیدم / وگر یک دم زدم بیتو پشیمانم به جان تو
اگر بیتو بر افلاکم چو ابر تیره غمناکم / وگر بیتو به گلزارم به زندانم به جان تو
سماع گوش من نامت سماع هوش من جامت / عمارت کن مرا آخر که ویرانم به جان تو
درون صومعه و مسجد تویی مقصودم ای مرشد / به هر سو رو بگردانی بگردانم به جان تو
سخن با عشق میگویم که او شیر و من آهویم / چه آهویم که شیران را نگهبانم به جان تو
ایا منکر درون جان مکن انکارها پنهان / که سر سرنبشتت را فروخوانم به جان تو
چه خویشی کرد آن بیچون عجب با این دل پرخون / که ببریدهست آن خویشی ز خویشانم به جان تو
تو عید جان قربانی و پیشت عاشقان قربان / بکش در مطبخ خویشم که قربانم به جان تو
ز عشق شمس تبریزی ز بیداری و شبخیزی / مثال ذره گردان پریشانم به جان تو
مولانا، دیوان شمس، غزل شماره 2162
Saturday, October 22, 2011
کاش آدم ها...
تقدیم به عزیزم
آی مردم
من از این شهر
من از پاییزهای این شهر
خاطره ها دارم
آی، باران می بارد
و برگ های زرد خیس
چه می شد اگر امشب را پایانی نبود
اگر صدای زوزه این باد را فردایی نبود
آه
برگ های زرد خیس
می شنوم
آری
با من سخن می گویند
من سخت گرفتارم
نمی دانم چه می نویسم
و مهم نیست
شعر یا حرف قلبم
یا آن هر دو یکیست
می خواهم فریاد بزنم
تو گفتی به قلبم رجوع کنم
آری، او بس راستگوست
با خودم، دست کم
از آن برگ های زرد خیس می گوید
که شاهد درونیاتش بودند
کاش امشب را پایانی نبود
مهم نیست آنچه می نویسم
بی ربط است
یا قافیه ندارد
می خواهم بنویسم
بر دیوار
بر برگ
به رنگ زرد
از چشمان درشت
از قرمه سبزی
از خیسی باران
از رقص دانه های آن
به میل شدید باد
در جدایی از برگ های درخت های سر به آسمان ساییده سترگ تاریک
آری
چه می نویسم
باز هم می گویم اهمیتی ندارد
می خواهم بنویسم
رها از قافیه و وزن
من از باران حس می گیرم
من از برگ زرد پاییز حس می گیرم
چه می شد اگر امروز جمعه نبود؟
جمعه ای از ماه مهر
مهر پاییز
و باران نمی بارید
و ما قرار نداشتیم
و پیاده نمی رفتیم
زیر باران
در پاییز
بر برگ های زرد خیس
قدم گساری
آری، قدم گساری نمی کردیم؟
مگر نمی شود قدم گسارد؟
گساردن چیست؟
نمی دانم
باز نگویید
گفته بودم که می خواهم بنویسم
رها از همه چیز
قدم گساری
آری زیباست
و کامل، برای امشب
براستی چه می شد
اگر تک تک آنچه گفتم
با دلتنگی مادرم جمع نمی شد؟
آن وقت دیگر
حکما قدم گساری زاده نمی شد!
می دانید مادرش کیست؟
مادرش هرزه ایست
در آمیزش با
باران
برگ خیس
پاییز
جمعه
مهر
مادر
دلتنگی
قدم
می
گسار
من
بخندید
آری؛ حتی من
من نیز می خندم
من!
هم چنین معشوقم
امشب از آن شب هاست
می خواهم بنویسم
می خواهم پاییز را حس کنم
صدای باران را می شنوم
آن برگ های زرد خیس را حس می کنم
حتما اگر بعدها به من بگویند
برگ زرد خیس
خواهم گفت شب پاییز
در فلان سال
آری، یقین دارم چنین خواهد بود.
پاییز را دوست دارم
برای بارانش
و برگ های زرد خیس
و خاطراتش!
از پاییز پارسال
همین ها در ذهنم مانده
و گردش های پاییزی با عاشق
و حتما بعدها اگر بگویند
اگر بیاید
اگر رایحه اش به مشامم برسد
اگر دلتنگ مادرم باشم
اگر درخت بلند سیاه
یا درختی بلند در سیاهی
یا سترگی یک درخت را حس کنم
خاطره ای یادم خواهد آمد
از پاییز فلان سال
حتما اگر برگ زرد خیسی دیدم
که از قطره باران لجش گرفته
که مرگش را نزدیکتر کرده،
حتما اگر سمفونی بارانی را شنیدم
که پاییز را با چرخش های عرفانی فریاد می زند
حتکا اگر صدای بادی شنفتم
از لابلای درختانی خیس
فقط اگر شب بود
حتما اگر مولانا برایم سماع می رقصید
نه برای من ها
برای شمس
ولی در حضور من
حتما اگر
خیابانی
کوچه ای
بوستانی
برگی
درختی
ریگی
واژه ای
نوستالژی وطنم را زنده کرد
روزی،
خاطرم از پاییز فلان سال می آید
از همین امشب
که تاریخش مهم نیست
مهم این است
پاییزش
معشوقش
برگ زرد خیسش
محبتش
دلتنگی مادر
و راستی
قدم گساریش
هان، صدای بادش
از لابلای برگ های درخت های سترگ خیس
که به یقین چشم به آسمان دوخته بودند
آنجایی چه می گفتند؟
خدا؟
کلاع؟
سماع؟
شاید هم فقط ابرها را می نگریستند
هان
شاید هم معشوقشان را می جستند
و من همین الان به تک تک برگ های زرد خیسشان فخر می فروشم
هان یافتم!
چشم دیدن قدم گساری را نداشتند.
خب، خدا را شکر!
خدا؟
کیست؟
نمی دانم؛
عادت دارم این هنگام بگویم
خدا را شکر که امشب و در خلال این همه واژه بی معنی
دلیل منطقی یک چیز یافت شد!
چیز؟
منطقی؟
نه، من نه، مردم در این دیار چیز را چیزی دیگر معنی می کنند
و منطق را هم که اصلا معنی نمی کنند
پس چیز و منطق را رها کنید
گوش کنید
این درختان سترگ سیاه عاشقند
من هم عاشقم
می دانم که او نیز عاشق است
عاشق من
مگر می شود برگ زرد خیس
عاشق قطره باران نباشد،
حرف از فناست!
مگر می شود
،شب عاشق این ماه نباشد
حرف از سال ها، نه نه، قرن هاست!
مگر می شود
مادری عاشق فرزندش نباشد
مگر می شود
نور هم
عاشق برگ های زرد خیس نباشد
پس نمی شود من هم عاشق او نباشم
او هم عاشق من نباشد
این قانون است
قانون طبیعت
چون آن قطره ای؛
از همان باران پاییزی ها
در آغوش مادرش خاک
که پاک فنا می شود
چون آن خاک
که گرچه رود آن را می ساید
اما از او بارور می شود
چون آن کوه
با آن عظمت
که در پس معشوقه ای معلق
از نظرها پنهان می شود
ابر کوه را عظیم می نمایاند
کار معشوق همین است
و کار عاشق نیز
کوه لطافت مغرور ابر را می نمایاند
و این دو در هم می آمیزند
و ابر باران می زاید
آری، هیچ تفاوتی نیست
من هم چنانم که ابر
و او هم چنان است که کوه
من چنانم که برگ زرد خیس
و او چنان است که قطره باران پاییز؛
من اگر درک نمی کنم
فریاد این باد
در تصادم با این شیشه
قهقه ایست پر از تمسخر
و له شدن برگ زرد زیر پایم
پر از تفکر
و سکوت معشوق در یک قدم گساری شبانه پاییزی
پر از عشق
مشکل از من است!
آه
ای کاش امشب را پایانی نبود
کاش احساس مثل شیشه شفاف بود
و مثل بتن سخت
کاش آدم ها به جای غذا
با شعر سیر می شدند
آن وقت دنیا چه آرام بود
قلب همه شفاف و سخت!
آن وقت
مادری کنار خیابان به انتظار هولناک سواره ای نمی ایستاد
آن وقت
برگ های زرد خیس برای همه زیبا بودند
آن وقت
خیانت از بهت مواجهه با واقعیت
سکته می زد!
آن وقت
باران همه را خیس می کرد
آن وقت
امشب را پایانی نبود
هی
آری…
آی مردم
من از این شهر
من از پاییزهای این شهر
خاطره ها دارم
آی، باران می بارد
و برگ های زرد خیس
چه می شد اگر امشب را پایانی نبود
اگر صدای زوزه این باد را فردایی نبود
آه
برگ های زرد خیس
می شنوم
آری
با من سخن می گویند
من سخت گرفتارم
نمی دانم چه می نویسم
و مهم نیست
شعر یا حرف قلبم
یا آن هر دو یکیست
می خواهم فریاد بزنم
تو گفتی به قلبم رجوع کنم
آری، او بس راستگوست
با خودم، دست کم
از آن برگ های زرد خیس می گوید
که شاهد درونیاتش بودند
کاش امشب را پایانی نبود
مهم نیست آنچه می نویسم
بی ربط است
یا قافیه ندارد
می خواهم بنویسم
بر دیوار
بر برگ
به رنگ زرد
از چشمان درشت
از قرمه سبزی
از خیسی باران
از رقص دانه های آن
به میل شدید باد
در جدایی از برگ های درخت های سر به آسمان ساییده سترگ تاریک
آری
چه می نویسم
باز هم می گویم اهمیتی ندارد
می خواهم بنویسم
رها از قافیه و وزن
من از باران حس می گیرم
من از برگ زرد پاییز حس می گیرم
چه می شد اگر امروز جمعه نبود؟
جمعه ای از ماه مهر
مهر پاییز
و باران نمی بارید
و ما قرار نداشتیم
و پیاده نمی رفتیم
زیر باران
در پاییز
بر برگ های زرد خیس
قدم گساری
آری، قدم گساری نمی کردیم؟
مگر نمی شود قدم گسارد؟
گساردن چیست؟
نمی دانم
باز نگویید
گفته بودم که می خواهم بنویسم
رها از همه چیز
قدم گساری
آری زیباست
و کامل، برای امشب
براستی چه می شد
اگر تک تک آنچه گفتم
با دلتنگی مادرم جمع نمی شد؟
آن وقت دیگر
حکما قدم گساری زاده نمی شد!
می دانید مادرش کیست؟
مادرش هرزه ایست
در آمیزش با
باران
برگ خیس
پاییز
جمعه
مهر
مادر
دلتنگی
قدم
می
گسار
من
بخندید
آری؛ حتی من
من نیز می خندم
من!
هم چنین معشوقم
امشب از آن شب هاست
می خواهم بنویسم
می خواهم پاییز را حس کنم
صدای باران را می شنوم
آن برگ های زرد خیس را حس می کنم
حتما اگر بعدها به من بگویند
برگ زرد خیس
خواهم گفت شب پاییز
در فلان سال
آری، یقین دارم چنین خواهد بود.
پاییز را دوست دارم
برای بارانش
و برگ های زرد خیس
و خاطراتش!
از پاییز پارسال
همین ها در ذهنم مانده
و گردش های پاییزی با عاشق
و حتما بعدها اگر بگویند
اگر بیاید
اگر رایحه اش به مشامم برسد
اگر دلتنگ مادرم باشم
اگر درخت بلند سیاه
یا درختی بلند در سیاهی
یا سترگی یک درخت را حس کنم
خاطره ای یادم خواهد آمد
از پاییز فلان سال
حتما اگر برگ زرد خیسی دیدم
که از قطره باران لجش گرفته
که مرگش را نزدیکتر کرده،
حتما اگر سمفونی بارانی را شنیدم
که پاییز را با چرخش های عرفانی فریاد می زند
حتکا اگر صدای بادی شنفتم
از لابلای درختانی خیس
فقط اگر شب بود
حتما اگر مولانا برایم سماع می رقصید
نه برای من ها
برای شمس
ولی در حضور من
حتما اگر
خیابانی
کوچه ای
بوستانی
برگی
درختی
ریگی
واژه ای
نوستالژی وطنم را زنده کرد
روزی،
خاطرم از پاییز فلان سال می آید
از همین امشب
که تاریخش مهم نیست
مهم این است
پاییزش
معشوقش
برگ زرد خیسش
محبتش
دلتنگی مادر
و راستی
قدم گساریش
هان، صدای بادش
از لابلای برگ های درخت های سترگ خیس
که به یقین چشم به آسمان دوخته بودند
آنجایی چه می گفتند؟
خدا؟
کلاع؟
سماع؟
شاید هم فقط ابرها را می نگریستند
هان
شاید هم معشوقشان را می جستند
و من همین الان به تک تک برگ های زرد خیسشان فخر می فروشم
هان یافتم!
چشم دیدن قدم گساری را نداشتند.
خب، خدا را شکر!
خدا؟
کیست؟
نمی دانم؛
عادت دارم این هنگام بگویم
خدا را شکر که امشب و در خلال این همه واژه بی معنی
دلیل منطقی یک چیز یافت شد!
چیز؟
منطقی؟
نه، من نه، مردم در این دیار چیز را چیزی دیگر معنی می کنند
و منطق را هم که اصلا معنی نمی کنند
پس چیز و منطق را رها کنید
گوش کنید
این درختان سترگ سیاه عاشقند
من هم عاشقم
می دانم که او نیز عاشق است
عاشق من
مگر می شود برگ زرد خیس
عاشق قطره باران نباشد،
حرف از فناست!
مگر می شود
،شب عاشق این ماه نباشد
حرف از سال ها، نه نه، قرن هاست!
مگر می شود
مادری عاشق فرزندش نباشد
مگر می شود
نور هم
عاشق برگ های زرد خیس نباشد
پس نمی شود من هم عاشق او نباشم
او هم عاشق من نباشد
این قانون است
قانون طبیعت
چون آن قطره ای؛
از همان باران پاییزی ها
در آغوش مادرش خاک
که پاک فنا می شود
چون آن خاک
که گرچه رود آن را می ساید
اما از او بارور می شود
چون آن کوه
با آن عظمت
که در پس معشوقه ای معلق
از نظرها پنهان می شود
ابر کوه را عظیم می نمایاند
کار معشوق همین است
و کار عاشق نیز
کوه لطافت مغرور ابر را می نمایاند
و این دو در هم می آمیزند
و ابر باران می زاید
آری، هیچ تفاوتی نیست
من هم چنانم که ابر
و او هم چنان است که کوه
من چنانم که برگ زرد خیس
و او چنان است که قطره باران پاییز؛
من اگر درک نمی کنم
فریاد این باد
در تصادم با این شیشه
قهقه ایست پر از تمسخر
و له شدن برگ زرد زیر پایم
پر از تفکر
و سکوت معشوق در یک قدم گساری شبانه پاییزی
پر از عشق
مشکل از من است!
آه
ای کاش امشب را پایانی نبود
کاش احساس مثل شیشه شفاف بود
و مثل بتن سخت
کاش آدم ها به جای غذا
با شعر سیر می شدند
آن وقت دنیا چه آرام بود
قلب همه شفاف و سخت!
آن وقت
مادری کنار خیابان به انتظار هولناک سواره ای نمی ایستاد
آن وقت
برگ های زرد خیس برای همه زیبا بودند
آن وقت
خیانت از بهت مواجهه با واقعیت
سکته می زد!
آن وقت
باران همه را خیس می کرد
آن وقت
امشب را پایانی نبود
هی
آری…
پاییز نود
شبی باران
Monday, October 10, 2011
اعدام نه!
تقدیم به یوسف ندرخانی که در دادگاه های تفتیش عقاید قرن بیست و یکم به اعدام محکوم شده است! براستی این گونه موارد با آنچه در قرون وسطی و دادگاه های تفتیش عقایدش اتفاق می افتاد چه تفاوتی دارد؟!
بمناسبت دهم اکتبر، روز جهانی حقوق بشر و مبارزه با مجازات مرگ
هر فردی حق زندگی، آزادی و امنیت شخصی دارد.
بمناسبت دهم اکتبر، روز جهانی حقوق بشر و مبارزه با مجازات مرگ
هر فردی حق زندگی، آزادی و امنیت شخصی دارد.
Everyone has the right to life, liberty and security of person.
اصل سوم اعلامیه جهانی حقوق بشر
هیچ کس نباید شکنجه شود یا تحت مجازات یا رفتاری ظالمانه، ضد انسانی یا تحقیر آمیز قرار گیرد.
No one shall be subjected to torture or to cruel, inhuman or degrading treatment or punishment.
اصل پنجم اعلامیه جهانی حقوق بشر
- مجازات مرگ این دو اصل مهمترین اعلامیه جهانی را در تلاش برای بزرگداشت و حفظ کرامت انسانی زیر پا می گذارد!
- از مجموع بیش از 170 کشور عضو سازمان ملل، امروز تنها 58 کشور همچنان مجازات مرگ صادر و اجرا می کنند؛ که متاسفانه ایران به نسبت جمعیت و با در نظر گرفتن اعدام های پنهانی بالاترین آمار اعدام در سال را دارا می باشد!
- کشورهای چین، ایران، کره شمالی، عربستان سعودی، پاکستان و آمریکا، از مجموع 2 هزار و 390 اعدام در سال، برگزار کننده 93% آن هستند!
- همچنین متاسفانه ایران از نظر اعدام نوجوانان زیر 18 سال نیز در دنیا رتبه اول را دارا می باشد!
- عمق فاجعه: اعدام در ملا عام! هیچ توجیهی ندارد، جز گسترش خشونت در جامعه!
- عمیق تر از عمق فاجعه: تماشاگران اعدام در ملا عام! من به شدت و از تمام وجود انزجار شدید خود نسبت به تمام کسانی که ساعت ها انتظار می کشند تا با شکستن تخمه اعدامی را تماشا کنند، اعلام می نمایم؛ عمیقا متاسفم...
همچنین بنگرید به:
متن انگلیسی اعلامیه جهانی حقوق بشر در سایت سازمان ملل
دانلود "اعلامیه جهانی حقوق بشر" و " دومین پروتکل اختیاری میثاق بین المللی حقوق سیاسی و مدنی به منظور الغای مجازات مرگ" از سایت فارسی سازمان ملل
دهم اکتبر، روز جهانی مبارزه با مجازات اعدام
Thursday, September 15, 2011
که دیدم روی تو...
تقدیم با احترام به قهرمان دکتر مرحوم رامین پوراندرجانی، پزشک وظیفه بازداشتگاه کهریزک، برای پایبندی وفادارانه اش به سوگند پزشکی و وجدانش، و برای شرافت و اخلاقی که شجاعانه و قهرمانانه به کام مرگش کشاند...
و با اعلام انزجار از پزشکانی که برای پول خود را آلت دست های قدرت می کنند و علم و سوگند بقراطشان را به حرف صاحبان قدرت، بس ارزان می فروشند؛ در حالی که شرف و وجدان را حراجی پاییزی زده اند...
در این قطعه آشکارا تحت تاثیر دیدار اول مولانا با شمس بودم.
با اجازه از خواجه شیراز و مولانای جان که نیوش استماعشان را آلودم به چرندیاتم…
من از گریه عروسک هم می ترسم
من در میان این خیمه شب بازی ها
من در میان رقص این صورتکان سیاه کرده ها
من در این وهم
تو را دارم،
من در این علفزار زرد
در بین لگدهای مردمانی بد
من در این هجوم سوزناک گل رز
در فصل پاییز
تو را دارم،
من از این شهر بیزارم
من در این خواب سنگین احساس بیدارم
اما رویایی بیش نیستم
هیچ نگویید
بس شادمانم
که تو را دارم،
من از این قتل شبانه رویا
به دست نور
که خود را قائم به ذات
و ذاتش را قائم به پاکی می دانست
بیزارم
من از آن شعر
که در آن این قاتل بی رحم
سفید است
و هنگامه خواب احساس
در آن شامگاه˚ پلید
بیزارم
من خود رویایم
می بینم
که تو را دارم
من روی دود گرفته اشک های شمع را دوست دارم
امروز کو شب پره ای
عاشقی نیست
من در این قحطی پیله ابریشم
عاشقم
که خوشحال
تو را دارم
من در میان این بهت غریب
بهت کلمه در شعر فریب
من با این مرگِ هوالحق˚ قریب
یا شایدم زودترها، در این کومه˚ عجیب
آشنایم
که تو را دارم
من در وصل تو دلم
وصل به آن مهر روزافزای باطنم
محو در چشمان شورافزای شدم
دیدم آن خوبی به تاخت
چنته ام از خوبی ها تهیست
دیگر چنگ مهری در بساطم نیست
قمری های شهر هم بهتشان بس دیدنیست
من در باران تیرهای خدنگ
نوش خوردم از آن تیر مژگان رخت
من در میان این همه
قوس های بی قزح
هفت رنگ کمان ابروانت
سخت محصورم در این وادی˚ بی بلد
من در میان این همه
تاک های خشک بی ثمر
و می زنان˚ از تاک ها بی خبر
نکنندم از این حال خوش تر
به پیمانه و شاهدان لب تر
که من
در میان خروارها تخم شر
تو را دارم
ای محبوبه شب های تر،
من تو را دارم
ای محبوبه شب های تر،
من در میان ماهی˚ قرمزانِ
غول پیکر
و ماهی فروشان
بد طینت
تو را دارم
ای محبوبه شب های تر،
حافظا
خوش گوی
“من از آن روز که در بند توام آزادم1“
من از آن روز
که چشمانت قفسم بود
تا به امروز
در بند توام
آزادم
شادمانم
که من تو را دارم
ای محبوبه شب های تر،
من چون آنم در دیدار شمس
“با هوشم و بی هوشم2“
من در میان این همه خاک و خون و های و هوی
“خاک را های و هویی کی بدی / گر نبودی جذب های و هوی تو3“
“شکر ایزد را که دیدم روی تو / یافتم ناگه رهی من سوی تو
چشم گریانم ز گریه کند بود / یافت نور از نرگس جادوی تو
بس بگفتم کو وصال و کو نجاح / برد این کو کو مرا در کوی تو
…
جست و جویی در دلم انداختی / تا ز جست و جو روم در جوی تو3“
من در میان این همه خاک و خون و های و هوی
خوشا؛
خوشا
“که دیدم روی تو”…
بیست شهریور 1390
1: دیوان حافظ، غزل شماره 316، آخرین مصراع
2: دیوان شمس، غزل شماره 1466، قسمتی از بیت سوم
3: دیوان شمس، ابیاتی از غزل شماره 2225
Sunday, September 11, 2011
سرو سهی
با اعلام انزجار از اقدامی سیاسی، تقدیم به تمام کشته شدگان حادثه 11 سپتامبر در امریکا
Disgusting a political manner, I dedicate this poem to all casualties of 11 Sep of US:
پرش عقربه از مانع زندگی،
خروش احساس در شور دلدادگی،
آسمان قلمبه ی نگاه یک رازقی،
من تو را ديدم در زلال شبنم صبحگاهی؛
خروش احساس در شور دلدادگی،
آسمان قلمبه ی نگاه یک رازقی،
من تو را ديدم در زلال شبنم صبحگاهی؛
من تو را در آواز يک دو قنارى،
در آب روان زندگی،
در سختى سنگ
که محکم فشرده قلب،
ميشمارد بوسه هاى موج هاى سخت آوارگى؛
من تو را حس کردم در همسایگی؛در همسايگى باد باران آب انار،
خورشيد صدا فرياد ابرهاى بى آزار؛
من تو را در خود لبو يافتم، به شيرينى آن شبها،
که بر گارى مى فروخت عمو شعبو زمستانها؛
من کنار صفر دفتر معلم را،
يواشک دويى گذاشتم براى طعم
شيرين آبنبات خاله حوا،
و لذت آن شيطنت کودکيم را
در غمزه اى کودکانه تر،
باز چشيدم امروز آن طعم را؛
من با تو دیدم تپش قلب سنگ،
تنفس ماهى با شش با آهنگ؛
من با تو ديدم گربه را رحم آمد بر ماهى تنگ؛
من با تو اى اشک،اى آن، سرو سهى؛ديدم که پرستو شبها پرواز مى کرد؛
قويى غاز را برانداز مى کرد؛
من در دنياى تو ديدم قصابى شعر مى گفت؛
چکاوکى در وصف اشک من سوره الحِشْر مى گفت؛
و شايد روزى بنويسند که منى تکه اى روح،
چگونه زانو زدم در برابر کوه شکوه !
Subscribe to:
Posts (Atom)