برو تا نشنوی گفتار دلگیر /
ز تلخی چون کَبَست، از ژَخَم چون تیر
(اسعد گرگانی)

Saturday, October 22, 2011

کاش آدم ها...

تقدیم به عزیزم
آی مردم
من از این شهر
من از پاییزهای این شهر
خاطره ها دارم
آی، باران می بارد
و برگ های زرد خیس
چه می شد اگر امشب را پایانی نبود
اگر صدای زوزه این باد را فردایی نبود
آه
برگ های زرد خیس
می شنوم
آری
با من سخن می گویند
من سخت گرفتارم
نمی دانم چه می نویسم
و مهم نیست
شعر یا حرف قلبم
یا آن هر دو یکیست
می خواهم فریاد بزنم
تو گفتی به قلبم رجوع کنم
آری، او بس راستگوست
با خودم، دست کم
از آن برگ های زرد خیس می گوید
که شاهد درونیاتش بودند
کاش امشب را پایانی نبود
مهم نیست آنچه می نویسم
بی ربط است
یا قافیه ندارد
می خواهم بنویسم
بر دیوار
بر برگ
به رنگ زرد
از چشمان درشت
از قرمه سبزی
از خیسی باران
از رقص دانه های آن
به میل شدید باد
در جدایی از برگ های درخت های سر به آسمان ساییده سترگ تاریک
آری
چه می نویسم
باز هم می گویم اهمیتی ندارد
می خواهم بنویسم
رها از قافیه و وزن
من از باران حس می گیرم
من از برگ زرد پاییز حس می گیرم
چه می شد اگر امروز جمعه نبود؟
جمعه ای از ماه مهر
مهر پاییز
و باران نمی بارید
و ما قرار نداشتیم
و پیاده نمی رفتیم
زیر باران
در پاییز
بر برگ های زرد خیس
قدم گساری
آری، قدم گساری نمی کردیم؟
مگر نمی شود قدم گسارد؟
گساردن چیست؟
نمی دانم
باز نگویید
گفته بودم که می خواهم بنویسم
رها از همه چیز
قدم گساری
آری زیباست
و کامل، برای امشب
براستی چه می شد
اگر تک تک آنچه گفتم
با دلتنگی مادرم جمع نمی شد؟
آن وقت دیگر
حکما قدم گساری زاده نمی شد!
می دانید مادرش کیست؟
مادرش هرزه ایست
در آمیزش با
باران
برگ خیس
پاییز
جمعه
مهر
مادر
دلتنگی
قدم
می
گسار
من
بخندید
آری؛ حتی من
من نیز می خندم
من!
هم چنین معشوقم
امشب از آن شب هاست
می خواهم بنویسم
می خواهم پاییز را حس کنم
صدای باران را می شنوم
آن برگ های زرد خیس را حس می کنم
حتما اگر بعدها به من بگویند
برگ زرد خیس
خواهم گفت شب پاییز
در فلان سال
آری، یقین دارم چنین خواهد بود.
پاییز را دوست دارم
برای بارانش
و برگ های زرد خیس
و خاطراتش!
از پاییز پارسال
همین ها در ذهنم مانده
و گردش های پاییزی با عاشق
و حتما بعدها اگر بگویند
اگر بیاید
اگر رایحه اش به مشامم برسد
اگر دلتنگ مادرم باشم
اگر درخت بلند سیاه
یا درختی بلند در سیاهی
یا سترگی یک درخت را حس کنم
خاطره ای یادم خواهد آمد
از پاییز فلان سال
حتما اگر برگ زرد خیسی دیدم
که از قطره باران لجش گرفته
که مرگش را نزدیکتر کرده،
حتما اگر سمفونی بارانی را شنیدم
که پاییز را با چرخش های عرفانی فریاد می زند
حتکا اگر صدای بادی شنفتم
از لابلای درختانی خیس
فقط اگر شب بود
حتما اگر مولانا برایم سماع می رقصید
نه برای من ها
برای شمس
ولی در حضور من
حتما اگر
خیابانی
کوچه ای
بوستانی
برگی
درختی
ریگی
واژه ای
نوستالژی وطنم را زنده کرد
روزی،
خاطرم از پاییز فلان سال می آید
از همین امشب
که تاریخش مهم نیست
مهم این است
پاییزش
معشوقش
برگ زرد خیسش
محبتش
دلتنگی مادر
و راستی
قدم گساریش
هان، صدای بادش
از لابلای برگ های درخت های سترگ خیس
که به یقین چشم به آسمان دوخته بودند
آنجایی چه می گفتند؟
خدا؟
کلاع؟
سماع؟
شاید هم فقط ابرها را می نگریستند
هان
شاید هم معشوقشان را می جستند
و من همین الان به تک تک برگ های زرد خیسشان فخر می فروشم
هان یافتم!
چشم دیدن قدم گساری را نداشتند.
خب، خدا را شکر!
خدا؟
کیست؟
نمی دانم؛
عادت دارم این هنگام بگویم
خدا را شکر که امشب و در خلال این همه واژه بی معنی
دلیل منطقی یک چیز یافت شد!
چیز؟
منطقی؟
نه، من نه، مردم در این دیار چیز را چیزی دیگر معنی می کنند
و منطق را هم که اصلا معنی نمی کنند
پس چیز و منطق را رها کنید
گوش کنید
این درختان سترگ سیاه عاشقند
من هم عاشقم
می دانم که او نیز عاشق است
عاشق من
مگر می شود برگ زرد خیس
عاشق قطره باران نباشد،
حرف از فناست!
مگر می شود
،شب عاشق این ماه نباشد
حرف از سال ها، نه نه، قرن هاست!
مگر می شود
مادری عاشق فرزندش نباشد
مگر می شود
نور هم
عاشق برگ های زرد خیس نباشد
پس نمی شود من هم عاشق او نباشم
او هم عاشق من نباشد
این قانون است
قانون طبیعت
چون آن قطره ای؛
از همان باران پاییزی ها
در آغوش مادرش خاک
که پاک فنا می شود
چون آن خاک
که گرچه رود آن را می ساید
اما از او بارور می شود
چون آن کوه
با آن عظمت
که در پس معشوقه ای معلق
از نظرها پنهان می شود
ابر کوه را عظیم می نمایاند
کار معشوق همین است
و کار عاشق نیز
کوه لطافت مغرور ابر را می نمایاند
و این دو در هم می آمیزند
و ابر باران می زاید
آری، هیچ تفاوتی نیست
من هم چنانم که ابر
و او هم چنان است که کوه
من چنانم که برگ زرد خیس
و او چنان است که قطره باران پاییز؛
من اگر درک نمی کنم
فریاد این باد
در تصادم با این شیشه
قهقه ایست پر از تمسخر
و له شدن برگ زرد زیر پایم
پر از تفکر
و سکوت معشوق در یک قدم گساری شبانه پاییزی
پر از عشق
مشکل از من است!
آه
ای کاش امشب را پایانی نبود
کاش احساس مثل شیشه شفاف بود
و مثل بتن سخت
کاش آدم ها به جای غذا
با شعر سیر می شدند
آن وقت دنیا چه آرام بود
قلب همه شفاف و سخت!
آن وقت
مادری کنار خیابان به انتظار هولناک سواره ای نمی ایستاد
آن وقت
برگ های زرد خیس برای همه زیبا بودند
آن وقت
خیانت از بهت مواجهه با واقعیت
سکته می زد!
آن وقت
باران همه را خیس می کرد
آن وقت
امشب را پایانی نبود
هی
آری…

پاییز نود
شبی باران

3 comments:

  1. مرسی گلم
    واقعا عالی و قشنگ سرودی و گفتی
    واقعا ممنونم

    ReplyDelete
  2. زیبا بود ادریس جان
    " فریاد این باد
    در تصادم با این شیشه
    قهقه ایست پر از تمسخر"

    ReplyDelete
  3. @اشکان
    خواهش می کنم
    @وحید
    ممنون وحید جان

    ReplyDelete

در فیس بوک منتشر کنید